God



حالم خوب است. خیلی خوباما اما جای یک نفر خالیست زیادی خالیست کسی که دلم برای اوست دنیام. کسی که آهنگ هایم را برای او پلی کنم تقدیمش کنم موسیقی های لایتی که سیو کردم تا با او برقصم را پلی کنم دستم را روی شانه های پهنش بزارم آرام آرام تکان بخورم سرم را رو شانه ی دیگرش بگزارم با تمام ریه هایم عطر وجودش را ببلعم. کسی که پایه ی خنده هایم باشد خنده های بی خودی پایه ی نقشه های مسخره ام باشد کسی که زمانی که حالم خوب نیست همون موقع هایی که بی دلیل دلم از تمام دنیا گرفته از همه بدهکارم کنارم باشد بگوید طبیعی است بیا از من دلگیر باش بیا بزن بیا گریه کن راحت کن خودتو.دلم اورا می خواهد. کسی که تو اوج خستگی بگویم فیلم ببینیم بگوید من پایتم جانم ساعت ها فیلم بی معنی ببینیم و در آخر هرکدام بگوییم حیف وقت که صرف این فیلم شد.کسی که باهم صبح جمعه ها به دشت بزنیم به کوه با یه کوله تو نوک قله دست تو دست هم جیغ بزنیم تا سبک شویم بعد روی زمین بیفتیم از ته دل بخندیم بی خود بی دلیل شاد باشیم کیست او؟ نمی دانم اصلا هست؟ خدا تو میشناسی اورا؟نمیشناسم ولی دلم برایش تنگ است دیوانه وار دوستش دارم برایش دعا میکنم. دوست ندارم به جز او به کس دیگه ای فکر کنم می گویم شاید خیانت باشد خدایا ای انرژی همیشگیم هوایش را داشته باش حتی اگر بهم نرسیدیم هم تو مواظبش باش دوستت دارم مهربان ترین خدایم

چشمانم را میبندم همه جا سفید است. دشتی پراز گل های زیبای سفید را می‌بینم گوش تا گوش گل است. پاهایم را تکان می دهم گل ها به انگشتانم چسبیده اند. اما حسش را دوست دارم. رطوبت و سرمای گل را دوست دارم شروع به دویدن می کنم باد موهایم را از خود بی خود کرده است. تکان تکان می خورند. انگار مست کرده اند می دوم جیغ می کشم . گاهی می خندم بلند بلند صدای خنده هایم توی گوشم می پیچد. چشمانم را می‌بندم . زمین می خورم بلند میشوم مثل دیوانه ها می خندم باز می دوم . دشت بی انتها است. سفیدی مطلق است. ناگهان پرتو طلایی رنگی به چشمم می خورد سر بر می گردانم تا ببینم چیست یه دایره ی بزرگ زرد رنگی را می‌بینم که مثله. مثله. مثل خورشید. آری مثل خورشید درخشان است. ولی چشمم را نمی زند. نگاهش میکنم. بدنم داغ می‌شود نفس عمیق می کشم تا کل ریه هایم سرشار از این انرزی شوند. کیسه های هواییم داغ می شوند قلبم هم نورانی شده است. با هر پمپاژ خون انرزی را به همه ی سلول هایم می رساند. حس عجیبی دارم. این چیست که این گونه مرا از خود بی خود کرده است؟ نور طلایی حرکت می کند دور بدنم را می‌گیرد.نفس کشیدن برایم سخت است.حسی درونم می گوید این انرژی چقدر آشنا است. چشمانم را باز میکنم لبخند بر لبم است اورا میشناسم او از رگ گردن به من نزدیک تر است آری او مهربان ترین من است. دوستت دارم ای خالق هستی من 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها