چشمانم را میبندم همه جا سفید است. دشتی پراز گل های زیبای سفید را می‌بینم گوش تا گوش گل است. پاهایم را تکان می دهم گل ها به انگشتانم چسبیده اند. اما حسش را دوست دارم. رطوبت و سرمای گل را دوست دارم شروع به دویدن می کنم باد موهایم را از خود بی خود کرده است. تکان تکان می خورند. انگار مست کرده اند می دوم جیغ می کشم . گاهی می خندم بلند بلند صدای خنده هایم توی گوشم می پیچد. چشمانم را می‌بندم . زمین می خورم بلند میشوم مثل دیوانه ها می خندم باز می دوم . دشت بی انتها است. سفیدی مطلق است. ناگهان پرتو طلایی رنگی به چشمم می خورد سر بر می گردانم تا ببینم چیست یه دایره ی بزرگ زرد رنگی را می‌بینم که مثله. مثله. مثل خورشید. آری مثل خورشید درخشان است. ولی چشمم را نمی زند. نگاهش میکنم. بدنم داغ می‌شود نفس عمیق می کشم تا کل ریه هایم سرشار از این انرزی شوند. کیسه های هواییم داغ می شوند قلبم هم نورانی شده است. با هر پمپاژ خون انرزی را به همه ی سلول هایم می رساند. حس عجیبی دارم. این چیست که این گونه مرا از خود بی خود کرده است؟ نور طلایی حرکت می کند دور بدنم را می‌گیرد.نفس کشیدن برایم سخت است.حسی درونم می گوید این انرژی چقدر آشنا است. چشمانم را باز میکنم لبخند بر لبم است اورا میشناسم او از رگ گردن به من نزدیک تر است آری او مهربان ترین من است. دوستت دارم ای خالق هستی من 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها